ساعتهای ششِ باغ را که یادت هست؟ درست پشت سرمان. و دیگر ساعات را!؟ اینکه با هم میدویدیم تا تهی فضا را به تکاپو بیندازیم و سرازیری لاله زار را به لرز. و آن نسیم را که دستم بود. و محیط را که موهایت. موهایت. صد آه. هزار افسوس. .
میدانی؟ بوی اسفند شنیدهام. یقینا نفس کم میآورم اما جرأت کردهام قدر قدحی قلمزنی کنم. باری، بدمستیام را دیدهای و میدانی که چه آرامم اکنون. و آن نسیم که آرام گیرد را بیندیش.
اما بنای شکوه نمیگذارم. شاید هنوز هم هوای مهین جهانم را از پشت شیشهٔ چشمهای مفصّلت ندیدهای. اما، تنها ستارهٔ منظومههای من، بر مدار تو میگردم و باز پریشانم. مکدرم و باز نمیداری!؟
قسم به اقیانوس، به موج، به شب، که حتی اگر پاک هم بدانیام چشمی به نوربخشیات ندارم. اما متعجبم که چگونه اِی آفتاب، خود این بیمهری را برمیتابی؟
اینها، ای آشنای قدیم، گله نیست. اگر هم باشد، مختارانه نیست. دستم بیاراده بر صفحهٔ کاغذ بالا و پایین میشود. نرنج از من. فقط برگرد و ببین که چگونه توبه میکنم از این نوشتنها. اینبار دیگر توبهای مختارانه.
آه، در خاطرم هرصبح، یاد آن چندروزهٔ باغ طلوع میکند. دلتنگم، تازه نامش را آموختهبودم که رفت. بی خداحافظی.
تو شکل دیگری هستی. شکل دیگری از انسان. شکلی کامل. چقدر کورند کسانی که تو را ندیدهاند. و چه گناهکار آنها که با یک نگاهت عاشق نشدند.
صحبت از نگاه نیست اما. صدای تو روح را میپروازاند. بوی تو گامها را بیاراده به سمت گل میکشاند. نامت آسمان را رنگ میزند. ای ستاره سرخ! من رفتهام. مدتهاست مرا از زمینم بیرون بردهای. مدتهاست. .
لبها و نگاهها، دستها و صحبتها، چشمها و غمزهها، صورت و نوازشها، گیسو و کشتنها، من و بیتابیها، من و مردنها.
شب شد. شب است و در دوردستِ آسمانِ چشمانت، خرمن ریختۀ خرمای گیسوی تو چون خوشۀ پروین میدرخشد. فانوس رمز تو بود اما نه! خیال تو روز و شب نمیشناسد. هرچند شبانهتر است اما همیشۀ زمان زبانه میکشد. تو، خود، فانوسی: فانوسی که هیچگاه خاموش نمیشود. تو، خود، اقیانوسی: اقیانوسی که جهانی را در دلش غرق کرده. من اما شمعم: شمعی که دلش برای دیدنِ تو اشک میشود. شمعی که حتی اگر باد هم خاموشش نکند، بهزودی تمام میشود. اما نه! در مقابل تو هیچگونه ادعای وجودی ندارم. البته این عادی است که برگی خشک در زیرِ چکمۀ یک عابر فریاد سر دهد و بخروشد که: "این منم " .نه، من دیگر نمیگویم. اصلا من نیستم. شبیه باد: بادی که بیهیچ حرکتی بر روی نیمکتِ چوبیِ یک پارکِ آرام نشسته و دودِ سیگارِ جوانِ کنار دستش را به درون ریههایش فرو میبرد تا مزمزهاش کنند و آرام گیرند.
تو شکل دیگری هستی. من شبیه همهام. شبیه همهام اما شکل دیگری دوستت دارم.
سیاهتر، بزرگتر، دلگیرتر. ابری بدقواره به دیوار نیمریختهٔ آسمان آویخته شده. شبیه به یک یأس آلوده که در دست آشنای نقاشْ آسوده. و آنوهمِ تاریک تا آنجا که چشم کار میکند چهیکدست کشیده شده.
هیچروزنی نیست که برقی آنرا بشکافد. هیچ رعدی نیست که پوستِ اینسکوتِ وحشی را بخراشد. هیچ آسمانی نیست که بخواهد دیده شود.
نیمهشب شد. ماه هرگز مرا نمیفریبد. نیمهشب است. ماهِ من دستش را بر سرِ آسمان میکشد. آسمان از شرم خود سرخ میشود. شهر، نم نم به آغاز یک سفمونی دست میزند.
ای شاهکار نوازش، ای قدیمترین لحن، گوش من عمری است ایننوای فنا را به انتظار نشتسه. و تو دوباره شاخۀ نیممردۀ زمان را بر روی صورتِ زمین خم میکنی.
من باریدنی نبودم. تو تراویدی و من جان گرفتم. و بعدها من واژه شدم، باریدم، به پایان رسیدم و در غزلی تمام خود را به تو تقدیم کردم.
غزل، چارپاره، نثر یا قطعه. من به شکل های مختلفی دوستت دارم. اما غالبا به شکل یک جملهٔ بی نهاد و بی گزاره.
تنها به دنبال توام؛ در انتهاهای ناکجا. کاج، فریاد ساکت زمین، آسمان را نشانه گرفته؛ آسمان بیدادگر را. و مدتهاست که دیگر دلبستهٔ آبی آسمان نیست. آب هنوز ساکت است اما باد هیاهویی بی سر و ته بهپا کرده است: هیاهویی به رنگِ بیرنگیِ خود. اینجا ناکجاست و آب هنوز آبی است. اینجا سپیداری احساس سستی میکند. و شقایقی را آشنایم که در هر غروب، زیر باریکههای گرم شفق، همواره داغ خود را میفراموشد و تا فلقِ فردا- چهقدر بچگانه - خود را میفریبد.
ای نشان درخشان ستارهها، در نقطهای خرد، در نقطهٔ صفر، جویای بینهایتام.
صدای باریکی میشنوم. از پشت بیدها. اینجا بیدها، ایستاده، خوابیدهاند. آب هنوز آبی است؛ و هنوز آرام. گوشکن. میشنوی؟ بادی از شرق فریادم میزند: همراه من بیا. میخواهد مرا هم زندانی کند: زندانیِ آزادی. من آزاد به سم. میشنوی؟
آه ای دریای خیال شب، دوباره میروی؟ میروی که دوباره سپیده دمید، بادبادکی از دست صاحبش رهید، و به آغوش باد رسید. آه. به دست بادِ بی سر و پا.
ماه تمام شد. ماه خوشرنگ من. شبهنگام در شهری، شمعی خاموش شد. خورشید بالای سر درختان پرسه میزند. اینجا آب، آبی است و من در تاریکیِ آفتاب، جویای سرچشمهاش هستم. اما چه بگویم؟ پروانهای به پوست سپیداری پیله کرده. سپیداری سخت تر از صخره.
دلتنگم. دلتنگم و شاید این اقتضای زمان است. او نیست، و کتابش در دستم است. هیچ نسیمی نمیبینم. اتاق گرفته است. رایحهٔ غمی اتاق را گرفته است. کاغذ، سفید، اما قلم یار نیست. آخر اشک، مرکّب نمیشود. بوی نم میآید. پرده را کنار میزنم، پاییز پشت پنجره پیداست: وزشی زرد. آیا پنجره را بگشایم؟ پنجره را بگشایم تا- همانگونه که استحقاقش را دارم- بوی پاییز بگیرم؟
هرگز نمیترسم. برگریزان من، پیش از درختها آغازیده. مدتهاست نیمه عریانم. هیچگاه بهار را به خود ندیدهام. من از زمانی که چشم گشودم خزانزده بودهام. هرچه فصلها ورق میخورند اوضاع ثابت است. و من همواره به رنگهای گرم کشیده میشوم.
از اتاق میگریزم. به کجا؟ نمیدانم. پا بر خاک میگذارم و جاده را به حرکت در میآورم. گلهای زرد، سریع، و درختانِ بلند، آرامند. کوه به سمتم میدود. من راه میروم که زمین میچرخد. زمین چون زیر فشار قدمهای بیهودۀ من است، اینگونه میلرزد. از دامنه که بالا میروم، خورشید تیره میشود؛ همانگونه که همیشه. ای قلههای قدیم، اکنون به فتح درآمدید. اکنون که بسیار دیر شده و دیگر هیچ زیورِ خورشیدی بر سینهتان ننشسته.
ای همهٔ غروبها، ای همیشه خزانها، ای شدیدترین پرتوها، به رنگِ دردهای خود درآ، به رنگهای گرم؛ همانگونه که همیشه!
در اتاقم مانند سنگی روی زمین افتادهام؛ روبروی کتابخانه. درِ اتاق روی هم قرار دارد اما بسته نیست و باریکه های نور، با کلی منّت و از سرِ اکراه به درون میآیند. چشمانم صفحههای گرافون موجود در قفسه دوم کتابخانه را شکار میکنند؛ و گوشها به دستْ التماس. میخواهم بلند شوم و قطعه پیانویی از شوپن را در گرامافون بگذارم، اما نمیشود. نمیتوانم برخیزم. من دیگر برنخواهم خاست. سنگها تنها فرسوده میشوند.
در بالاترین قفسه- که چوب آن به طرز پرسشبرانگیزی خمیده شده- تنها یک کتاب قرار دارد: یک کتابِ به اندازه. حال با این وضعِ خوابیدنم هیچکس نمیتواند به آن دسترسی داشته باشد. اما دیگر برایم اهمیتی ندارد.
برای گریز از این اندیشههای مانعِ خواب باید جلوِ این اندک نور بخشیدهشده را بگیرم. با کمک دستِ سنگینم در را به هم میکوبم. از اطرافِ در یعنی فضای بین چارچوب و خودِ در، پرتوهای نیمهتاریکی خود را به زور و با التماس به درون پرتاب میکنند. انگار در بیرون برای هیچ ذرهٔ نورِ تازهای فضای خالی وجود ندارد که اینگونه برخیشان به درون سرریز میشوند. انگار اگر این اندک پرتوها به اینجا نیایند، چند وقت دیگر، فضای بیرون-همچون بادکنکی که بیش از حد باد شود- منفجر خواهد شد.
به هرحال با وجود اینپرتوهای تاریک، فضای اکنونِ اتاق مناسب یک خواب آرام است.
چشمانم را بهآسانی میگشایم. زمان نگذشته اما از خوابیدن سیر شدهام. شاید چندسال خواب بودهام. صدای شوپن میآید. و من، همچون گیاهی که سر از دانه بیرون بیاورد و در چند هفته به رشد مناسبی برسد، طی چند لحظه برمیخیزم. مانند پر شدهام. حس پرواز دارم: پرواز یک کبوتر. در را باز میکنم. تو آنجایی: پشت میز پیانو. سقفْ قد کشیده و من پر میگیرم. و بعد، انگشتانم درگیر موهایت میشود. تو مینوازی و اصطکاک دستی را با صورتم احساس میکنم.
دیشب دوباره دنیایم را دیدم: طبق عادتش زیباتر شده بود. رایحهای نرم شد، و چون خورشید به باغِ زمختی از واژگانِ نپرداختهام تراوید. صداش چقدر دلنشین، سخن چه نامتناهی، هوا چقدر مناسب. و دل چقدر پر بود، چقدر تهی بود: از عشق، از فکر. آنوقت شهر-با اینهمه فریاد، با اینهمه جیغ- چو کودک آرامی مینمود که در آغوش پدر خفته باشد: بی هیچ جلب توجهی. بر روی چمن نشستیم که به آسمان نزدیکتر باشیم. سخن، خود، نسیم بود؛ سخن، خود، پرواز بود: نسیمی که نمیخواستیم فروبنشینند؛ پروازی که ابدا نمیخواستیم تمام شود. گاه نوازشِ دستهایم جان چندین نفر را میگرفت. گاه نفسش هزاران مسیح را زنده میکرد. و من که از بهار به شگفت میآمدم چگونه از او به حیرت نیفتم؟
آنزمان که در تاریکیِ مسحورکنندهٔ چهارسالِ زندگیمان بیباکانه قدم میزدیم سخن از آب بود. در هراسناکی شبانهاش سخن از دوام بود، از ماندگاری. و چه بهموقع. راستی، عجب از نگاه: زمانی که از ستاره میگفت درون چاه چشمهایش چندین صورتفلکیِ شگفت زاده میشد. و یا زمانیکه از گلهایش میگفت، منحنی لبانش چقدر لطیفتر میشد.
سوگند به چشم که آنجا هیچ کوهی نبود. هیچ کوهی نبود و نیست؛ اما پژواک صدایش هنوز شنیده میشود. هنوز شنیده میشود این لطفِ نامیرا.
رنگپاشیدن بر طرح زندگی هنرِ اوست. و در این عرصه نیز چون عطر پراکندنش در فضا حاذق است.
همه چیز در منتهای زیبایی و شکوه بود. همه چیز دلپذیر. بهجز زمان که تنها مشکلمان بود. مثل همیشهٔ ایندیدارها، از نور هم پیشی میگرفت. خواستم عقربههایش را منجمد کنم. سرد شدم، یخ زدم، به لرز افتادم. شاید کمی از سرعتش کاسته شد. شاید هم نه.
بعد، من حتی صدای لرزش استخوانهایم را هم میشنیدم. میلرزیدم. سردم بود؛ طوریکه انگار هیچ آتشی نمیتواند مرا از این لرزِ بچهگانه برهاند. ولی هیچ مهم نبود. هیچوقت بههم نریختم اما ناگهان لحظهٔ وداع شد، ناگهان در آغوشت کشیدم و شعلهای حیاتبخش-چنانکه بر ابراهیم- احاطهام کرد. ای همیشه گرم، همیشه سرخ، در دستهای تو چه یخهای سیاهی که آب شد. من زندهام به آتش آغوشت؛ آتشی که هرگز نمیمیرد؛ اما اشکال اینجاست که لحظه به لحظه بر عطش گرم شدنم افزوده میشود و قلبِ به تپش افتاده پیوسته میپرسد:" بارِ دیگر کِی؟"
ای سرود شبانه، ای پرتو رنگ، دیگر کِی میخوانی، دیگر کِی میتابی؟ ای سرخگل، ای رایحهٔ احیاگر، باید به زیباترینیِ تو اقرار کرد، و همچنین به کوچکیِ خود. من چنان نیازمندِ تو ام که بهقول سهراب:" مرا راهی از تو بِدَر نیست/ زمین باران را صدا میزند، من تو را"
قلم سنگینی میکند. کاغذ تاب نمیآورد. نکند دوباره میخواهم از تو بنویسم که اینگونه به نفس نفس زدن افتادهام. شاید. . این روالِ همیشگیِ کار است. آخر از هرچه که قلم بگوید پا به فرار میگذارم و در اتاقِ بارانیام درکنار عکس تو آرام میگیرم. و نوشتن را در کنار تو آغاز میکنم. تو پیوسته در جریانی، و من - با اینهمه نفس تنگی- پا به پای تو میدوَم و تعریفِ درستِ س را به جهانیان ارائه میدهم.
میخواهم برای تو بنویسم؛ همانگونه که دریا برای ماه. همانگونه که ابر برای درخت . همانگونه که خورشید برای شهر. همانگونه که رنگ برای خیال. . ای سراپا نگاه، خودت را در چشمهایم جستجو کن.
واژهواژهٔ شعرهایم را به تو مدیونم. تو مخلوق کلماتم نیستی، خالق آنهایی.
راستی اگر نمیدیدمت هیچوقت واژهٔ "خوب" در من نزول نمیکرد. یا هیچوقت برایم "زیبا" معنا نمییافت. هیچوقت هیچ رنگِ سرخی در هیچ چشمی طلوع نمیکرد. یا حتی اگر نمیدیدنمان هیچوقت حریر خاکستریِ راز از روی قاب آتشین "عشق" کشیده نمیشد. و هیچوقت هیچ شعری دیوانهام نمیکرد. اگر نمیدیدمت - بقول سهراب- اینهمه "دچار" نبودم. اگر نمیدیدمت. اگر نمیدیدمت جهان چه هیچ بود. و آنوقت من چه آزادیِ تاسّفباری داشتم.
ای به تنهایی لالهزار، ای من درون تو گم، خورشید برای تو میتابد و با هر سلامِ او، جویبار مضطرب چه سخت، از روی خود آیینهای زلال میپردازد تا شاید بتواند لحظهای سیمای گلگونت را در کنار خود نگاه کند. من اما آیینه نیستم. اصلا در مقابل تو هیچ نیستم. من جزیی از توام! بیآنکه نیازش داشته باشی.
یادت هست؟ آنوقت که از کنار درخت میگذشتی، واژه شدم و بر سبزهزارِ سپیدِ کاغذ قطرهقطره باریدم. تو میخواندی و من تمام میشدم.
امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعهای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای میگرفت. شاید پیش از اینها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمیدانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و میخواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانهای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در اینشهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری میگذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزمههایی که از سکوت هم خالیتر است میگذشتی و حیرتِ حرفهایت در هیاهوهای هراسناکِ همیشگیِ اطرافم خود را نمینمایاند. نمیدانم.
من انسانم و همواره باید خود را مقصر بدانم. ای روان زلال، از تو شرمسارم و از خود خجالت میکشم. ببخشایم.
اما چرا اینقدر از گذشته صحبت میکنم؟ دیگر تو را دیده ام، طریق را یافتهام و گل سرخ را فهمیدهام؛ دیگر گیسوانت را خیال نمیبافم. دیگر چشمهایت را به دریاهای حقیر نسبت نمیدهم. و اینک خیال دارم در نقطۀ دهانت، یکی از دو واژۀ لبهایم را مخفی سازم. و همچنین کشیدنِ حریرِ سپیدِ دستهایت را - که جاودانهسازِ هر اصطکاکِ سرخِ لطیفی است - به صورت زخمدیدهام احساس میکنم.
اینک کلمهای نزدیکم نمیشود. دلم را نمیدانم اما کلامم کدر شده؛ بگذار اینگونه بگویم. بگویم که سخت شکنندهام، بیتو. بگویم که آبِ آتش گرفتهام. بگویم که آتش آبخوردهام. بگویم که سکوتِ رنجانندهام. بگویم که هوای مردهام. و بگویم که بیتو خیالی خستهام، و بیتو خستۀ خیالم.
شمع مردهای بودم، حیاتم بخشیدی؛ میدانم. تو تمامْ آبی، تو تمامْ آتشی. تو تمامْ تاریکی، تو تمامْ نور. اما ای همیشه ندا، میخواهم در تو بسوزم، میخواهم در تو غرق شوم: میخواهم فقط یکبار در آغوشت بگیرم؛ میتوانم؟
چگونه نترسم، در دریایی که انتها ندارد؟ چگونه نترسم، در مواجیِ این آبهای وحشی. فقط چند ثانیه از چشمبازکردنم گذشته است و در همین مدت، من گردبادی هولناک را دیدهام که منشاَش خودِ خورشید بود، و گردابی را گذرانده ام که ریشه اش پیوندِ عمیقی با دلِ زمین داشت.
نمیتوانم تشخیص دهم که چه میشود، اما احتمالا اتفاق می افتد. آخر دیگر "سرابِ پایان آبها" را هم نمیبینم؛ چگونه نترسم؟ اکنون حتی سایه امید رخ نمینماید: هیچ خشکی، هیچ ساحل، هیچ جزیره و هیچ درخت دیده نمیشود. چشم تا کار میکند تکرارِ بیهودۀ آب است.
آسمان رو به تاریکی میرود، آب هم ناگزیر. دیگر شب شدهاست و حال میفهمم که آسمان آبی نیست، بلکه این آب است که آسمانی است. هیچ ابری نیست و در سیاهی سنگین شب، میتوانم ستارگانی را ببینم که سهمآفرین مناند. آری، دوری از آب سهم من است و همچنین غوطهوری در اندیشهای مغروق از ترسی آسمانی. دریا حرکت میکند و من در عمق دیدار ستاره ای کمنور ساکنم. حس میکنم که از جنس همان ستارهام، و با ساکنانش هیچ غریبگی نخواهم داشت. چشم بستم، فاصله کم شد، و دیگر زمان نگذشت. قدم به خاکی سرخ گذاشتم، ردّ پایم را میشد شنید، جاودانگیِ طرحِ خاک را که دیدم ترسم رقیق شد. سرخیِ لبهایت را که دیدم آرام شدم. دیگر راه بازگشت را نمیاندیشم و فقط پیشرَوی را خواهانم. کنار تو سخنِ خاکِ سرخ را خیلی زود می فهمم. مهم نیست چند نفر در این خاک ساکناست، آنجا که تو هستی، مطمئنترین حیات وجود دارد.
صد شکر. . در روز، حتی فکر رهایی از دریای خاکستری و آنترسِ مهلک را هم نمیکردم اما حالا- که ساعت ناکارآمد است و زمان بیمعنا- در کنار توام و به وصال ترسی سرخ رسیدهام.
اما ای ترس لطیف، همپای من می آیی و بیآنکه بدانی، هرلحظه در خود می سوزانیام و هرثانیه میسازیام.
*عنوان مطلب مستقیما از شعر "متن قدیم شب" در دفتر "ما هیچ، ما نگاه" سهراب سپهری برگرفته شده.
ساعتهای ششِ باغ را که یادت هست؟ درست پشت سرمان. و دیگر ساعات را!؟ اینکه با هم میدویدیم تا تهی فضا را به تکاپو بیندازیم و سرازیری لاله زار را به لرز. و آن نسیم را که دستم بود. و محیط را که موهایت. موهایت. صد آه. هزار افسوس. .
میدانی؟ بوی اسفند شنیدهام. یقینا نفس کم میآورم اما جرأت کردهام قدر قدحی قلمزنی کنم. باری، بدمستیام را دیدهای و میدانی که چه آرامم اکنون. و آن نسیم که آرام گیرد را بیندیش.
اما بنای شکوه نمیگذارم. شاید هنوز هم هوای مهین جهانم را از پشت شیشهٔ چشمهای مفصّلت ندیدهای. اما، تنها ستارهٔ منظومههای من، بر مدار تو میگردم و باز پریشانم. مکدرم و باز نمیشناسی!؟
قسم به اقیانوس، به موج، به شب، که حتی اگر پاک هم بدانیام چشمی به نوربخشیات ندارم. اما متعجبم که چگونه اِی آفتاب، خود این بیمهری را برمیتابی؟
اینها، ای آشنای قدیم، گله نیست. اگر هم باشد، مختارانه نیست. دستم بیاراده بر صفحهٔ کاغذ بالا و پایین میشود. نرنج از من. فقط برگرد و ببین که چگونه توبه میکنم از این نوشتنها. اینبار دیگر توبهای مختارانه.
آه، در خاطرم هرصبح، یاد آن چندروزهٔ باغ طلوع میکند. دلتنگم، تازه نامش را آموختهبودم که رفت. بی خداحافظی.
بدنبال روزنهای ام. هرچقدر که میخواهد کوچک باشد. از آفتاب آموختهام که چگونه باید از ریزترین روزنهها خود را به تو رساند و دستهایت را به گرمی گرفت. چگونه باید روی موهایت مکث کرد و آخرسر صورتت را بوسه باران کرد. من همهٔ اینها را از آفتاب آموختهام. از کسی که هیچوقت نمیتواند تو را روی پاهایش بنشاند و هر روزِ خدا، صبح زود، میآید و روی پاهایت مینشیند. و تو میگذاریاش. تو میگذاریاش اما مرا نه!؟
بگذریم. غیر از گذر راهی نیست. آسمانم را ببین: نمیآیی هوا ابری است. و من چه سرد کنج دلم نشستهام. مدتهاست نشستهام. میشنوی؟ زیاد دور نیستی. همیشه در حوالی همین دلی. شاید نباید منتظر باشم که تو بیایی. شاید من باید به سوی تو بیایم. اما نمیدانم. آخر اینجا هوا ابری است. میدانی؟ میترسم.
من هنوز بچه ام. من هنوز میترسم. من همیشه گریه میکنم. بیا و دستم را بگیر تا کمی آرام گیرم. قبول دارم که آفتاب نیستم. گیرم که سایه باشم. اصلا سایهام. یکنفس کارهایت بایستان و آرام روی پایم بنشین. یکنفس.
یک سال از اولین نفسهای این وبلاگ میگذرد و من -بهشیوهٔ خود- لال تر شدهام. ابتدا شور نوشتن داشتم، تند می نوشتم، دوست داشتم بگویم که من هم میتوانم بنویسم. من هم میتوانم مثل دیگر نویسندهها باشم. و هزار من هم» دیگر. اما دیگر نه. نه قلم کمک میکند، و نه کاغذ سفید شوری برمیانگیزد.
زمان که گذشت فهمیدم برای آنکه یک خط بنویسی، یا باید یکسال درد کشیده باشی یا یکسال لذت برده باشی. هر واژه بایستی پشتوانه عمیقی داشته باشد؛ از درون تو. نمیتوان واژهٔ بیمحل خرج کرد. که آنگونه اگر شد نه اعتباری میماند، نه آبرویی.
اما همهاش همین نیست. اینصفحه، ماه مهرم بود. و البته هست. ماهی در دل شب بیرونم. من پیام دوست داشتنم را بلندبلند برای تکتک تارهای ساکتت مینوازم و جداجدا هر کدام را -چون بلبلی که گلی را- به پرستش میایستم. من به زبان خودم دوستت دارم.
این را هم بدان، اگر دریا توفان است یا آرام، برای تو، ای دوست احتمالی، تنها بازتاب رام این دریا را -=ماه را- میفرستم و نگاه گاهبهگاه تو بدان پیام، یگانه دلخوشیام است.
در نخستین خطوط گفتم لالتر شدهام. اما نه! هرچند بسیار سخت مینویسم اما هنوز حرفهایی دارم. واژههایی دارم. بنابراین، ای دوست احتمالی! سال دوم را برای تو مینویسم. زلالتر.
حسابی خرد شدهام. دیگر به هیچکار نمیآیم. درست یادم نیست که کدام روز از پاییزِ پارسال بود که یاد امروزم افتاده بودم: واضح، چون جریان آب. اما آنروزم فراموش شده است: غریب، چون سنگی با بارانِ دیشبش. تنها صدایت را به یاد دارم. از آنوقت، اینجا همیشه دستی، ردّ حرفِ آخرش را بر سینهی سطحی تجدید میکند که: "نه". و هربار که به تحلیل آن ردّ نامیرا ایستادم، روشنم شد که این ماده حل نشدنی است.
خواسته و ناخواسته، هر چه که باشد فاجعهای به بار آمده است. فاجعه ای از جنس شکستن. امان از ریا! هیچکس به من ظنین نشده است اما من بیش از همهکس به خودم مشکوکم. همینکه در ذهنت میتواند این گمان برده شود که پسر! شاید آن، انگشتِ تو بود که اولِ کار به یکی از دومینوها خورد و ثانیهای نگذشته همه را تباه کرد، چقدر آزار دهنده است و تلخ. به تحقیق، اگر یقین داشتم که آن، من» بودم که مسببِ فاجعه شد، حال و روز بهتری داشتم و لااقل تکلیف خودم را میدانستم.
روزگارم را بینگار! دیگر روزهاست که زیر پای خود نشستهام که این، کیفر همانکار است. و آنچه که از خیال و اندیشه ام رخت بستهاست توانِ انکار. چه کنم؟
چه کنم؟ ابری آسمان را پوشانده، درست هم آن که حونی صدفِ خود را شکسته.
در گیراگیرِ کشمکشی به سمتی پوچ خمیدم، و بهدنبال ماجرا، شبهایی شدهاست که چراغ بهدست گرفتهام و، پیِ خورشید فروزان رفتهام.
در این مسیر تباه میشوم آخر یا نه، معلوم نیست. اما گمان میکنم روزی پیدایش کنم. هنوز هم هرآنچه محال نباشد حل شدنی است.
*من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست/ تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی "حافظ"
نه نه. نمیخواهم راجع به این سیستم بلاگدهی صحبت کنم. بحث جدی است؛ بحث واقعا بر سرِ بیان است. بر سرِ اینکه چرا انسان فکر میکند باید خودش را توضیح دهد. از عینی ترین مسائل تا ذهنی ترین آنها را. چنانچه میبینیم امروزه بخاطر شبکه های مجازی اوضاع بیان بیداد میکند، اما من هرچه فکر میکنم هیچ نتوانستم تخیل کنم که زمانی انسانی بوده که هیچوقت احتیاجی به بازگو کردن خود پیدا نکرده باشد. اما آیا هر کس باید خودش را شبیه دیگران ابراز کند؟ آیا این یکی از حقوق مربوط به همة نوع بشر است؟ و آیاهای دیگر.
خرسندم که این موضوع مدتها مشغولم کرده بود و آخر سر هم به هیچ نتیجه ای منتهی نشد. البته هیچ نتیجه ای هم که نه. یک نتیجه داشت: ننوشتن.
"انسان موجودی اجتماعی است. تفاوت انسان با حیوان همین زبان او است. " و غیره. از این دست جملات زیاد شنیده ایم. بیراه به موضوع ما هم بنظر نمیرسند. البته بنظر من حیوانات و جانوران که هیچ، حتی ذرات سنگ مرمر هم پیوسته دست به بیان خود میزنند. اما اجازه بدهید از جملات بالا این نتیجه را بگیرم که انسان میتواند نیازمند تر به توضیح خود باشد. اگرچه این امر را نیاز» دانستیم اما همین نیاز منجر به آفریده شدنِ گنجینه های قیمتیِ شعر، نقاشی، خط و انواع دیگرِ هنر شده است. هنرِ مقبول. راستی چرا هنر مقبول است؟ بنظر من چون منِ مخاطب با آن آشنایم. چون انگار شاعر از زبان من حرف میزند. این موضوع برای منی که ناتوان از بیان خود به شکل ایده آلم بسیار خوشایند است. اما با اینوجود من به هنر هم نیازمند شدم. اما خیالی نیست خودش گفته بود که: "یا ایها الناس انتم الفقرا". به هر تقدیر اینها استدلال نیست و من خوش دارم بدون آنکه استدلال کنم (شاید چون نمیتوانم) انسان را نیازمندِ بیان و هنر میدانم. لااقل خود را نیازمندِ ایندو میدانم.
اما من چهچیز را بیان میکنم؟ سوال کامل نیست. من چه چیز را به چه کسی بیان میکنم؟ بهتر شد. مسلما همهچیز را به یک نفر نمیگویم. حتی اگر خداوند بگوید فلانی همزاد توست. اما بیاید فرض کنیم من کلا با یک نفر همصحبتم. نخستین دفعات که قِلِقَش به دستم نیامده بیهوده حروفی را میچینم. هرچند برای خودم واضح است. اما آشنای او نیست. او هم چه کار کند؟ دنیای مرا که نمیفهمد بیچاره. خب بیایید مرور کنیم چه اتفاقی افتاد. من یکسری واژه به پای سنگی ریختم. درحالیکه خوشحالم که خودم را خالی کرده ام، اما هیچ بازخوردی هم از آنسنگ نگرفتم. سنگ هیچوقت نمیگوید:" درکت میکنم، من هم، دوره ای فلان و بهمان.". اما دفعه های بعدی زبانم را تغییر میدهم. نمنم فکر مرا میفهمد و بازخورد نشان میدهد. و منِ ابرازگر مثلا یکسال بعد تا حدی پیش رفته ام که میتوانم پس از هرجمله حالت صورتش را حدس بزنم. خب این خوب است. اما اشکالی وجود دارد. نمیتوانم قسم بخورم که من خودم را تمام و کمال برای مخاطبم بیان کرده ام. و شاید اگر مخاطب جدیدی بیابم برای او هم دیگر نمیتوانم آنگونه که منم صحبت کنم. شکل مخاطب پیشین صحبت میکنم. من رنگِ(بخوانید غبارِ) مخاطبم را گرفته ام . چون مجبور بوده ام. این اشکال بزرگی است. اینکه چرا این اتفاق افتاد مشکل بزرگی است. واقعیت این است که مخاطب اول من انسان بوده است و من دفعات اول نتوانسته بودم خودم را به او بفهمانم. من دست به بیان "درد مشترکی" نزده بودم. درد مشترک خواه و ناخواه فهمیده میشود. به هر شکلی که بازگو شود. اینکه همگی شعر خیام را دوست داریم بخاطر بیان همین دغدغه هاست. بنظرم فرق من با یک هنرمند آن است که او میداند چه چیزی را بگوید و من آن را هنوز "کشف" نکرده ام. او یکسری چیزهایی میداند که من نمیدانم. با این تفاسیر من هنرمند را "کاشف مشترکات" مینامم.
پس من هرچقدر بخواهم کمتر در قید مخاطب باشم باید اصیل تر باشم. باید چیزهای بیشتری را نشانم داده باشند. نه اینکه همۀ فرمها رو دستمالی کنم و آخر سر بگویم سطح مخاطبان واقعا پایین آمده. من باید اصیل باشم، مخاطب بسیار اصیل تر از من است. چون وقتی چیزی ندارد، سکوت میکند.
دیگر خسته شدم. برای امشب کافیست. یک دو مطلب دیگر نیز به زودی ادامه همین موضوع مینویسم.
تذکر یک: این پست دنبالهنوشتی برای
مطلب قبل میباشد.
تذکر دو: خواندن این دو مطلب به هیچ وجه توصیه نمیشود.
اجازه بدهید این را همین ابتدا بگویم که من چند ماهی در اینجا ننوشتم. چرا؟ چون نمیتوانستم. به همین سادگی. برای منی که هنرمند نیستم و نیاز اندکی به نوشتن دارم، دست کشیدن از این طرز بیانِ خود، و پی کار و بار خود رفتن بسیار ساده است. اما نه. شاید هم نه. ممکن است به یک جایگزین رسیده بودم که حتی از این سبکِ بیان به آن محتاج تر بودم. میدانید؟ شاید تولد دردی نو باعث از یاد رفتن دردهای ساده پیشین شود. اما چه چیزی متولد شد و جایگزینی شد برای "اینجا نوشتن"؟
سرم را که میچرخانم میبینم که "جایگزین" شاید فقط مفهوم "موقعیتی مناسب برای بیان" ندهد. من اینجا ننوشتم چون نمیتوانستم اینگونه بنویسم. میدانید؟ داخل پرانتز بگویم: همه مطالب من در اینجا نوعی دستخط خاصی دارند که ممکن است بخاطر همین دستخطّ گنگ، روزی همهشان را آتش بزنم. شاید تاریخشان برای خودم تمام شود. بله. بیان به شکلی متفاوت. این مدل نوشتن دیگر یم نمیکرد. پس رفتم. رفتم و در کنجی از سررسید هایم دو سه خط نوشتم. خیلی کمتر از دو سه خط. درست است. شاید واقعا اینگونه بود.
برویم سراغ شکل نوشتن. میدانم که سبک(مکتب) به معنای "طرز بیان" نیست و بیشتر با "طرز تفکر" مرتبط است. اما خواه و ناخواه بر شیوۀ تشریح تاثیری قابل تامل میگذارد. در خاطر من معنا و علل وعوارضِ اینکه وقتی هنرمندی به سمت سبک(مکتب) خاصی میرود و خود را "فُلانیست" مینامد اهمیت ندارد. اما آیا انسانِ آزادِ بینهایتطلب خودش را محدود به نگاهی خاص می کند که همه چیز از آن فیلتر عبور کند؟ آیا این شدنی است؟ مسلما خیر. مکتبگروی حبس اید نیست، انتخاب تفرجگاه است. مگر ندیده ایم که بخشی از عمرِ هنرمندی در حالیکه دیگر عضو "فُلانیزم" نبود و به "بَهمانیزم" گرویده بود گذرانده شد.
وقتی کسی از سبک خاصی پیروی میکند به این معنا نیست که این، تنها راه موجود است بلکه شاید این سبک را تنها راه مناسب برای خود میبیند. تنها راهی که برایش آشناست. مطابق درونیات خودش است. و هرموقع که نظرش عوض شود دست سوی سبکی دیگر میبرد. چیزی که برای ما هم اتفاق میافتد. "تک مخاطبِ موجود" در رابطه با بیانِ ما احتمالا معادل طرز بیانِ هنرمندان است. هر موقع که احساس کردیم دیگر او مناسب برای درونم نیست، یا بر عکس درونم مناسب او نیست، کنارش میزنیم(اگر بقدر کافی بزرگ شده باشیم و بیرحم) و به سمتی بهتر خم میشویم.
شکل های بیان ما شمارا نیست. احتمالا.
نمیدانم دقیقا باید چه اتفاقهایی درون کاسۀ شکستۀ سرِ آدم بیفتد که کسی شروع به کاویدن آن کند. چون نهایتا به هیچ جا نمیرسد. دیگر در این باره نمینویسم. ای کاش نمیخواندید.
یک هفته بعد، یا شاید اصلا سه-چهار روز دیگر، یا شاید همین الان و پس از سفری ناگاه، پیاده، تنها، سرِپا یا بیحال، بالاخره به روستای بچگیهایم خواهم رفت.
خروسخوان میرسم، و دستی میآید و خستگیام را میچیند. خانهام را انگشتِ قلمش نشانم میدهد.
آنجا، من، ساعتها پای دردِ دلِ درختانِ باغچهام مینشینم و سبزی های تازه برای شام میچینم. بدون ساقهیی تره یا شاهی.
بعد، هر موقع که دوست داشتم میروم و به مزرعه سر میزنم. و خودم - دستتنها- تمامِ بارِ ماشینآلات و گاوها را به دوش میکشم. و انگار دلم میخواهد درازیِ روزهای تابستان را زیر سایهٔ آفتاب بدوَم. بدون آنکه پس از نیمساعت خورشید خوردن، خوندماغ کنم و بر همهجا ردّی سیاهرنگ بگذارم.
آه که چه روزگاری بشود. هیچ مهم نیست که اکنون مزرعهای ندارم. و اینکه خانه و باغچه ای هم ندارم اهمیتی ندارد. حتی اینکه اصلا روستایی را تا بحال ندیده ام هم.
اما. اما. روستاهایی وجود دارند.یا لا اقل یک روستا پیدا میشود، من مطمئنم.
دیگر با سفیدی کاغذ سر جنگ ندارم، با جیب خالی و ذهن آکندهام کنار آمدهام، با تنهاییام دوستم، و البته صدای بوق خیابان افکارم را به هم نمیریزد. یکجانشین شدهام، به هر دری نمیزنم؛ قدیم اسفند روی آتش بودم که میخواستم در هر بازاری بالاترین سهم را داشته باشم. اما اینها همهچیزم را دور کرد.
دیگر نمیخواهم در آب غرق شوم، همینکه هر صبح دست و رویی با آن بشویم لذت تازهای است.
حتما نباید غزل بگویم تا احساس فتح کنم. با تک مصرعی که زبان دلم را ترجمه کند کوک میشوم.
زمان گذشته است و چه لذتهایی را که از سر زیاده خواهیام از دست نداده ام.
درباره این سایت